خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کـن که ز غـم راهگذر نیسـت مرا
گر سرم در سر سودات رود نیسـت عجـب سر سودای تـو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده کـه بـه صـد خـون دلـش پـروردم هیچ حاصل بـجز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بـارم و گل می کارم غـیر از این کـار کنون کار دگر نیسـت مرا
مـحـنت زلـف تـو تـا یافـت ظـفـر بـر دل من بـر مـراد دل خـود هیچ ظـفـر نیسـت مرا
بـر سـر زلف تـو زانروی ظفر ممکن نیسـت که تـواناییی چـون بـاد سحـر نیست مرا
دل پـروانه صفت گر چه پـر و بـال بـسوخت همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چـنان بـی خـبـرم که گرم سر بـبـرند هیچ خبـر نیست مرا
تـا کـه آمـد رخ زیـبــات بـه چـشـم خـسـرو بـر گل و لاله کنون میل نظـر نیسـت مرا
امیر خسرو دهلوی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها