اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا



دلم که میگیره
تاوان لحظه ای رو میدم که دل بستم
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت 
ولی هم خوشحالم هم ناراحت 
شاد بخاطر کسی که بهش دل بستم
دلخور بخاطر ندیدن و نداشتن
شاید روزی دلخوری ها ، ندیدن ها و نداشتن ها تمام شود 
اما هرگز از دل بستنم پشیمان نخواهم شد
چرا که در منتهاالیه دلتنگی ها هم اشکی میریزم از سر شوق 
که روزی خاطره ای خواهم داشت از دل با دل .
.

و باز قصه ای دیگه از دلم 

که نه میتونم بهش بگم  باشه !

و نه بهش بگم بی خیال شو !

چند روز پیش کسی به من گفت مگه تو دلم داری ؟

از دلتنگیهاش میگفت 

میگفت شده تا حالا زار زار گریه کنی  و یا . . . . .

به گمانم او راست میگفت چرا که

هیچ وقت نذاشته بودم چشم خیسمو ببینه چه برسه به اشک 

که قطره قطره دلمو سوراخ سوراخ کرده .

آدم باید دل بزرگی داشته باشه تا برای  خواسته های دل کسی که دوسش داره ارزش قائل بشه و .

با اینکه از هم دوریم و هیچ خبری از همدیگه نداریم ولی حِسَّ من اینه که خیلی چیزا از هم میدونیم 

از دلتنگیهامون

 از تنهاییهامون و .

خب من هیچوقت قوانین زندگی رو خوب یاد نگرفتم 

اگر می آموختم که وقتی دل میبندی باید یه روز هم دل بکنی 

اگه زمین میخوری باید خودت بلند شی 

اگه تنهات میذارن لابد لازمه ،

نفس کشیدن برام

اینقد سخت نبود

وقتی هم برای فکر کردن و غصه خوردن نداشتم 

تمام فکر من به اینجا رسید که دانستم

اونایی که 

خیلی به هم نزدیکن ،

خیلی با هم صمیمی ان ،

خیلی دلشون با هم یکی شده ،

خیلی هم 

با هم بحث میکنن ، 

با هم حرفشون میشه ،

با هم قهر میکنن ،

مجبورن مدتها دوری رو تحمل کنن ،

حتی از دیدن دوباره همدیگه هم می ترسن ،

ولی دلتنگیشونو چه جوری میتونن  پنهان کنن

بغض های شبانه شونو ،

و گریه های مخفیانه رو 

کاش میشد نترسید. و حرفای مردم رو نشنیده گرفت. 

وعشق را .

ولی حالا

چه میشه کرد 

آخه 

روزگار که قول نداده همیشه به کام آدم باشه

ای روزگار !!!


گاهی فکر  میکنم 

شاید  این آخر کاری خیلی بی حوصله شدم 

اما 

دوروبر من هیچ کی حالش خوب نیست 

زندگی هم برای هیچ کی خوشایند نیست

منم خوب نیستم

خدایا آدمات چقد بالا و پایین دارند

روزگار دلسرد کننده ای شده

وقتی بزرگترا  می خوان دنیای بزرگی  برای خودشان بسازند 

منم دنیای کوچک خودمو  دارم

ودلخوشی های خاص خودم

 که شاید هیچ ارزشی برای دیگران ندارند  

یاد گرفتم که به هیچ چی فکر نکنم 

اما بعضی وقتها یه چیزی مثل خوره وجود آدمو میخوره 

آخه عقل که این چیزارو نمیفهمه  

منم

قبول کرده ام  که اگه یه چیزایی بدی و یه چیزایی بگیری  یعنی عاشقی 

و اگه 

چیزی نگیری یعنی بزرگی 



هنوزم خیلی وقت ها دلشوره دارم

وخیلی هم دلواپسم

فکر کنم

هنوز هم دوسِت دارم


بر سر آنم که گر زدست  بر آید

دست به کاری زنم که غصه سرآید


 حافظ 



فاصله ام تا دلتنگیهام

با هیچ بهانه‌ای پرنمیشود

نیستم ،

خودم خواستم نباشم تا ،،،

،،،،،،،،،،، ،،،،، ،،،،،،،،، ،،،،،،،،،،،،،، ،،،،،،،،

حتما که نباید باشم 

تا ببینم 

که دلم آروم بشه

دلتنگی را خوب میفهمم 

اگر چه در نیمه شبیی

 بعد از یک روز خوش و شلوغ  به حالت خواب و بیداری مزاحمم شود 

و ،،،


آ

آدمای خوب هم در شرایطی کارای بد انجام میدن ،

گرچه یه روزایی هم میتونن بد باشن و کارای خوبی بکنن ،

وقتی در میانه ی همه حرفای نگفته ام به گلایه هام میرسم اونا رو تو خیسی چشام حل میکنم و به خودم میگم ،

تو که همه جوره از تقدیر طلب کاری  اینم روش ،:

و این منم 

که دیگه  حتی با خودمم دردودل نمیکنم به گمانم غم وغصه هم از دست من عاصی شده ،

خیلی ها فکر میکنن چون کسی دور و برشون نیست یا با هیچ کس رفت و آمدی ندارن ،

تنهان 

ولی تنهایی رو کسی میفهمه که شلوغی دوروبرش ، 

رفت و آمدای اطرافیان ،

خوش و بش ها و حرفای نزدیکانش را که داد میزنن میگن باهاتیم ،

را نمیشنوه ، نمیبینه 

و فقط تو خودشه ،

برای خودش و با خیال خودش 

که نمیتونه بی خیال تو بشه ،،،،،،


بیشتر وقت ها دلم میخواد به زمین و زمان التماس کنم عاجزانه ،

به دشمنانم  راستش دشمن که ندارم ،

به دوستانم ،  اقوام و آشنایانم ،

و نزدیکترین هام 

آنها که ادعا میکنند دوستم دارند و عاشقم هستند و در روز ثبت ادعا میفهمم که برای دل خودشان یا شایدم بنا به نیاز و احتیاج  به من بالاجبار تحملم میکنند ،

کسانی که می بینند و راهشان را کج میکنند و گاهی گام هایشان را به عقب بر می‌دارند ،

و نبودنم را آرزو میکنند. 

کسانی که زخم زبانشان نه تنها دلم را بلکه روان آدم را هم جزغاله میکند ،

آنها که هنگام روبرو شدن روی بر می گردانند و باز هم آرزویی بر دل دارند ،

کسانی که دوستم دارند و با نگاهشان حرف می زنند ، 

نگاهی که خداحافظی همیشگی میخواهد 

هنگام رفتنم گویی که زیرنویس میکند 

 بری که برنگردی 

آنها که روز را شب و شب را روز نمیکنند مگر اینکه آرزو کنند نباشم 

چقدر ترسناک است دوروبر من 

چطوری باید التماس کنم 

التماس نه بخاطر این که بر من رحم کنند بلکه برای دلم که بگذارند دل من هم به اندازه ی یک هزارم دل آنان خوش باشد' ،

اما ای کاش خدا عنایت بیشتری به اطرافیان من داشت و آرزویشان را برآورده میکرد تا دلخوشی هایشان همیشگی میشد ،،،

من هم آرزو یم این شده که ایشالا به آرزو یشان برسند 

آمین


همیشه منتظر میموندم 

تا فصل پاییز بیاد یه حسِّ قشنگی به سراغم میومد خوشحال بودم ،

سر حال

و تا آمدن دوباره اش و دیدن طبیعت رنگارنگ  با اون همه عشق

 منم با عشق بودم 

و گاهی با خاطرات عشق و امیدوار ،،،

اما حالا یه چند وقتیه که   میگم کی تموم میشه تا ،،،

  آخه میگن

 گذر زمان همه ی زخم ها رو درمان میکنه ،

عادت کردن و گذراندن زندگی طاقت فرساست و بسته به جنس زخمی که از زمانه میخوری متفاوته ،

بعضی ها هستن که زود خو میکنن و زندگیشونو میکنن ،

اما من نتونستم 

و فقط باهاش کنار اومدم ،

در کنار لحظه ها ، لابه لای ثانیه هایی که فقط ،،،

به دنبال مرحمی بودم که زخم دلم را درمان کند و آرامشم دهد ،

پاییزم که تمام میشود تازه در زمستانی سرد و سوک زخم های من سر باز میکنن و بهار با آن همه زیبایی میاید ،

و درختان را میبینم که شکوفه میدهند. 

وقتی ایمان دارم که شکوفه ها خواهند ریخت و ،،،

به قشنگی شکوفه ها و بهار دل نمی بندم ،

خوشدل به آن وقتی می اندیشم که دردهای دل هم با شکوفه ها ریخته شوند  ،،،

اما افسوس_ ________


امروز 

عدّه ای را دیدم که کسی را به دوش گرفته بودند و بی هیچ حرف و کلامی می آمدند 

نگاهم را زوم کردم رو کسی که اون بالا بود شگفت زده شدم. چون فکر میکردم بنا به قاعده و قانون باید در حالت دراز کش می بود اما به نظر میامد که نشسته بود و نظاره گر اطرافیانش. 

گاهی می خندید به کسی و گاهی دیگر با تعجب می نگریست و لحظه ای بعد با عصبانیت حرفی میزد به کسی که من قدرت شنیدنش را نداشتم  و فقط حرکت لبهای او را می‌دیدم. 

سالها پیش چنین روزی را تجربه کرده بودم اما نه بر روی دوش کسی بلکه کسی را بر دوش گرفته بودم و بی هیچ سخنی می بردم و در تمام مسیر فقط به فکر بودم باهاش حرف میزدم. 

امروز که از دور این منظره را تماشا میکردم متوجه شدم شاید اون بالا ،

 کسی که به خواب داریم میبریم  شاید می‌نشیند و با عزیزانش حرف میزند ،

میگوید ،

میخندد ،

گاهی هم عصبانی میشود که چه کاری را باید انجام بدهند و چه کاری را نباید ،

او به نظر میمیرد ، بی هیچ حرکتی ،

اما در نظر او این ماییم که جا می مانیم در این دنیای وانفسا و تمام از ته دل میخندد به اونجایی که ماندن و هنوز ،،،

و من چند وقتیست که حس میکنم رفتنم به تأخیر افتاده و هر زمان که چنین مسافری را میبینم به او حسودی میکنم که ،،،

خوش به حالشان


ن

نسیمی ملایم  ، گاهی هم  تندتر همانندباد،

و ما به روی صخره سنگی نشسته بودیم  درست بالای دره و دور دست ها را تماشا میکردیم ،

انگار هر دو داشتیم در آن دورها چیزی را میدیدیم و لبخند میزدیم ،

باد همچنان می وزید  و ما بی هیچ قیدی به دور دست ها عاشقانه نگاه می کردیم ،

دلم میخواست می توانستم پرواز کنم و از بالای سر ، از آن دورترها لذت این آرامش و سکوت را به تماشا می نشستم ،،،

ولی افسوس ،،،

کاشکی آشناییمون باز برگرده ؛



1398/01/01       01 : 28 : 27
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
 آفتابی به سرم نیست
 از بهاران خبرم نیست
نفسم می گیرد
 که هوا هم اینجا زندانی ست
 هر چه با من اینجاست
 رنگ رخ باخته است
ارغوان
 این چه راز یست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
 که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
 بر زبان داشته باش
 تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
    تکه از شعر ارغوان "هوشنگ ابتهاج"

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام


ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده ام


گر می گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام 

       

                         رهی معیری


خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کـن که ز غـم راهگذر نیسـت مرا
گر سرم در سر سودات رود نیسـت عجـب سر سودای تـو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده کـه بـه صـد خـون دلـش پـروردم هیچ حاصل بـجز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بـارم و گل می کارم غـیر از این کـار کنون کار دگر نیسـت مرا
مـحـنت زلـف تـو تـا یافـت ظـفـر بـر دل من بـر مـراد دل خـود هیچ ظـفـر نیسـت مرا
بـر سـر زلف تـو زانروی ظفر ممکن نیسـت که تـواناییی چـون بـاد سحـر نیست مرا
دل پـروانه صفت گر چه پـر و بـال بـسوخت همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چـنان بـی خـبـرم که گرم سر بـبـرند هیچ خبـر نیست مرا
تـا کـه آمـد رخ زیـبــات بـه چـشـم خـسـرو بـر گل و لاله کنون میل نظـر نیسـت مرا
امیر خسرو دهلوی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

   

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نا متناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

                          سعدی


خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا

گر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا 

ز آب دیده که به صد خون دلش پرورم

هیچ حاصل بجز از خون جگر نیست مرا

دل پروانه صفت گر چه پروبال بسوخت

همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا

غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم

که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا

تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو

بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا 

                امیر خسرو دهلوی










بعضیا از تنفر حرف میزنند اما نمیدونند نفرت از کجا میاد 

و عده ای از عشق میگن که نمیفهمن عشق چیه ؟

 وقتی شدت و صمیمیت عشق، بیش ازاندازه میشه، عشق میتونه بستری مناسب برای بروز تنفر باشه. 

در چنین موقعیت هایی که همه درها و راه ها بسته میشن، تنفر کانالی ارتباطی میشه برای حفظ نزدیکی قوی رابطه که هم وصال و هم جدایی در آن غیرممکن میشه، 

 بدون تردید، عشق می تونه بی اندازه خطرناک باشه  

و عشق و نفرت می تونند به صورت همزمان وجود داشته باشند، 

کمی سخته باور کردنش ولی تمام کسانی که روزی کلمات سرزنش آمیز و تنفرانگیز به همدیگه نثار می‌کنند، 

در زمانی گاه نه چندان دور، مدعی عشق جاودانی نسبت به یکدیگر بوده اند.

نه اینکه من دانشمندی از سرزمین رویایی عاشقا باشم نه ولی اینو میگن که    عشق  ایام هفته رو نمیشناسه 

و همینطورم شبانه روز رو نمیدونه و

در دیار دل و اندرونی قلبها جغرافیا معنایی نداره

آدمایی که در قلب همدیگه زندگی میکنن

حکمت عشق را خوب میفهمن که عشق یعنی به یاد هم بودن نه در کنار هم بودن

 این روزا ترسم از اینه که بارون بگیره و تو نباشی و قطره ای که چشم را ببندد 

و فراموشی بیارد !


در این سالها طوری تو خودم بودم که دوست داشتم روزگارم یادم بره ،

به خودم قول داده بودم !

اما این روزا دلم زخم تازه تری داره تمامش به اینه که یه جور دیگه  خوابتو ببینم 

شایدم واقعی !!!


پ

 
فصل زیبا و دل انگیز پاییز 
اصلا متوجه نشدم کِی اومده ، برگی که زیر پام صدای خش خشش دلمو آروم میکرد 
میگفت 
خودتو به نفهمی نزن چه بخوای چه نخوای پاییز اومده ،
با این همه قشنگی باز دوباره . .
میدونین در طول این سالهایی که گذر عمر دیده ام همیشه منتظر میموندم تا پاییز بشه ،
تا زندگی کنم 
تا نفس بکشم 
تا خاطراتم زنده شن و من .
 اما مدتهاست که هر سال با آمدن  پاییز هزار بار میمیرم و زنده میشم
اصلا پاییز میاد که منو بکشه ،
کاشکی دنیا یادش بره که من دارم تو روز و شبش نفس میکشم 
تا که طلوع صبحشو نبینم که مجبور باشم غروبشم تماشا کنم
من دارم در لابلای خاطراتم دنبال تو میگردم و میدُوام دنبال چیزی که شبیه تو باشد
در این بین فکر میکنم به این که چرا به اینجا رسیدم و کجا را اشتباه کردم
فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام میکند مثل برگهای زردی که از درختی میافتد و ما بی هیچ توجهی فقط برای شنیدن خش خش زیر پاهامون له میکنیم .
پاییز فصلی ناتمام برای من ، 
آخه پاییزی بودن یعنی اینکه زندگی فقط یک فصل دارد
پاییز 
چه اون وقتایی که خوش باشی و منتظر زیباییهاش و چه اون وقتایی که مثل پاییز زرد و فسرده باشی .
با تمام غم و اندوهی که پاییز به من  
هدیه میکند خاطراتم را مثل تک تک برگهای ریخته شده به روی زمین ورق خواهم زد غمها و غصه ها را کنار گذاشته و خوشی ها را ،
لحظه لحظه به خاطر خواهم سپرد .
 گرچه مدتیست او مرا میازارد ولی من پاییز را دوست خواهم داشت و فصل أخر زندگی را دوست داشتنی خواهم کرد برای کسانی که دوستشان دارم
تو هم پاییزی باش و .


ب

به تصّور من زندگی مثل دریا بود ،
نرم و ملایم همراه با امواجی که به پستی بلندی و ناملایمات زندگی می ماند 
ولی گویا زندگی رویی دیگر هم دارد که به خشکی می مانَد ،
چندان هم بی ربط به خشکی روی زمین نیست .
خشک و بی روح 
مثل یک دریای بی آب که سالهاست در انتظار قطرات بارانست
بچه گیهام که  یادم میاد 
بزرگترایی را میبینم که با بچه گیهای من زندگی میکردن و من که زندگی أنان را بازی میدیدم 
گاه با گریه شان میخندیدم و شایدم با خنده هاشون میگریستم 
من بازی میکردم و آنها زندگی.
من روشنی و گرمای بازار وجود آنهایی بودم که زندگی میکردن
زندگی من قصّه ای دارد مثل همه ، گاهی هم در عالم خیال ، 
چرا که ؛
به زعم من در عالم خیال آدمی بزرگ میشود و هر آنچه در گذشته اش بوده را مرور میکند و آرزوهای خودش را آنطور که دلش میخواد میسازد 
روح است دیگر با خیال خودش زندگی میکند که در این بین خوش میگوید اعتصامی گرامی (پروین)
چشم جان را ، بی نگه ؛ دیدارهاست
پای دل را ، بی قدم ؛ رفتارهاست
و عشق که تمام و کمال آدم را درگیر خودش میکند
فریاد اشتیاق ، پژواک ناله‌ی دو جان که به ناله درآمده‌ ، راهی به‌سوی هم می‌جویند
گاهی شیرینی دوست داشتن گاهی هم دیوانگی ، آنگاه که حسادت عشق رخ مینماید
حسادت 
که به تعبیری خواهر کوچک وفاداری است ، تنها در مقایسه ارزشهایی است که آدما نسبت به یکدیگر دارند احساسی حقیقی و غریزی که
و 
علاقه و عشق هر کدام که باشد گاهی از شریعت هم فراتر است ، قوانین زندگی را زیر پا میگذارد و ذهن را مورد تمسخر قرار میدهد
و حالا این منم که بازی بچه هارو میبینم با تبسّمی بر صورت که شاید همبازی میخواهند برای خودشان و قصه های تکراری زندگی !؛
و ای کاش میدونستیم که  قصه های زندگی واقعا تکراری اند و فقط یه جاهایی شخصیت ها جاشونو عوض میکنند.
و این من !
 که امروز انگشت اتهام به سمت دیگری نشانه گرفته ام و او را فلان و بهمان میخوانم، 
دیر یا زود خودم هم  مشغول بازی در همان نقش خواهم بود 
خسته نباشی روزگار .


شنیدم که میگفت دیگه مثل تکه سنگی شدم.
سالها دوری و ندیدن ها ، سنگینی روزگار و زخم زبان کسانی که دوستشون داریم خرابم کرده ،  
احساسی ندارم 
حتی حرف هم نمیزنم 
ولی من میگم

سنگدل ترین آدم روی زمین هم که باشی یک لحظه 
یک آن
ناگهان یاد کسی روی قفسه ی سینه ات سنگینی میکنه 
اونوقت بی اختیار نفس عمیق میکشی و رو به سمتی که دلت میگه بغض میتری و .
بهش نگاه میکنی و دلخوریهاتو میاری بالا
اونوقت هرچی دلت میخواد میگی 
دل پر از غصه ات روخالی میکنی حتی بهش ناسزا میگی و  از هر چی غمه سبک میشی . 
مگه میشه کسی عاشقت باشه و دلخور یهاتو تحمل نکنه 
بگذار هر چی غصه داریم برای من باشه
خوب حرف زدن را بلد نیستم خوب هم نمینویسم 
آدم جالبی هم نیستم بعضی ها میگن شعور هم ندارم 
اما دلتنگی رو خوب میفهمم 
دوست داشتنم هم با بقیه آدما فرق میکنه !
آخه بی رحم میان تمام این رسوایی ها ، بدبختیها و دربدریهام چطور نمیدونی چقدر دوستت دارم تمام من به شوق دیدنت چشم میشود 
و گوش برای شنیدن صدای پات هنگام عبور .
آدما خیلی ها رو میتونند دوست داشته باشند اما .
منم 
میفهمم ،
میبینم ،
میشنوم ،
ولی حقیقت اینه که  هیچ کس را نمیبینم 
وقتی که چشمم از دیدن تو مأیوس میشه و پیش دلم شرمنده اس ،
دلم میگه عیبی نداره به قول سهراب خودمون 
هر کجا هست باشه آسمان مال منه
ای کاش دلمو باور میکردی شاید همه چیز اونطور که تو در ذهنت ساختی نیست
 هنوزم .


اگر کثی صراقی از من گرفط ،
بگی ن دلش بحار میخواصت عمّا حمیشه پاییزی بود و رفط 
یه وغط فکر نکنه که دلشو شکصطن ، نه ،
در روذگاری که حواش عبری باشه و طنحایی حاش بحانه گیر ،
فاسله حا درد بیشطری دارند ،
میگن دیوونه عم.   

ولی من عظ دصط  آقل ها کم آوردم 
مسل آدمای گرفطار در عاطش ،
 اینجایی که عادماش دل میشکنن و با عامدن و رفطن ها فغت به صرگرمی دل خودشون فکر میکنن ،
به گمانم صرِ صالم به آخر نرصم ، و نمیدونم که به کدام آدل دیوونه شکایطی کنم ،  
شب جمعصت نسار دل مرهوم خودم سلواطی و صکوطی ،
بذرگی میگفط میخوای که اِشغ بلوا نکند باید صکوط کنی ،
چرا که در صکوط  پروانه با شمع بماند اگر چه دحانش بصوزد عمّا به گلایه باذ نشود .
پص ای عَغل کارِ دل منو به خودش بصپار
آشقی کارِ دل و بارِ اون جنون و خاموشی ،
خاموشی ذبان ندارد ، ذبان اِشق چشم و چشم نشان عظ دل دارد
چه خواحشحا که در این خاموشی و در ذبان هرف دیگری .
آنچه عظ دل میرصد به چشم ، معنا را به ذبان سوت و هرف دیگری ست .
وغطی که حم پرواظ خورشیدم حراصی از صوخطنم نیصت 
که جفط جانِ من در باق عاطش خانه دارد
یه هالی دارم مسل رؤیا

وغطی عظ خاتره ای میگظرم نه به خاتر اینکه زیر پا بگظارم بلکه .

 


داشتم فکر میکردم که جوابتو بدم 
آخه خیلی سخت بود برام که در برابر تو راحت باشم
میدونستم که اگه یه کم بیشتر ساکت باشم.  تو میری و من باز دوباره از خواب بیدار میشم و هیچی یادم نمیاد یا اینکه باید فکر کنم به اینکه چی بگم در دوباره دیدنت !
من به خواب هایی که تو سراغی ازم میگیری هم ایمان دارم 
ولی خوب میشد قراری  میذاشتیم که منظّم تر منتظر دیدن خواب میشدم. 
میدونی اون شبی که به دنبال روشنایی از جنس تو راه افتادم و تو پیچ و خم کوچه ها فقط دنبال هاله ای از نور که تو را برام تداعی میکرد قدم برمیداشتم .
 متتظر دیده شدن تو بودم. ولی
روشنایی کمتر میشدو تند تند رفتن من بی هیچ حرف و کلامی .
آخرش هم
من ماندم و باز هم تاریکی
فریاد میزدم و کسی نمیشنید باورم شده بود که دیگه واقعا دارم میام اونطرف ، نفسم که بند اومد چشامو بستم و همه چی تبدیل به تاریکی شد گفتم راحت شدم ولی با یک تکان کوچک و صدایی گرم که میگفت ؛
 بازم که داری خواب میبینی ؟
 بیدار شدم 
چشامو باز کردم نفسم بند نیومده بود و هنوز هم در این دنیا این طرف بودم .
یاد سهراب خودمون افتادم که گفته اندکی صبر سحر نزدیک است ،
 در روشنایی روز هم بارها دیدمت. 
از کنارم گذشتی و کسی که اصلاٌ به فکرم نمیرسید انتخاب کردی یا که من گذشتم از کسی که انتخاب شده بود و غبطه خوردم به آنان که به اذن و اراده ی توچیده میشدن  .
نمیدونم تا چه مدت باید بشنوم ، ببینم و همراهی کنم تیک خوردگان دفتر ملک الموت را .
سَرِ خود با تو قراری گذاشته بودم و مهلتی که بازم به آخر رسید و نوبت من نشد
آماده نیستم ،
خوبم نیستم ،
برای تو هم خوب نبودم ،
اما از کرامت و رأفت تو خبر دارم
زمین تو برای خیلی ها باندی برای پرواز شده و برای خیلی های دیگه قفسی که هر آن منتظرند در آن را باز کنی . 
و
من به انتظار ایستاده ام که باز شدن در قفسی را ببینم که .
روی سیاهی دارم و الاّ تو که 
                                       فوق العاده ای



دلم آشنایی داشت و به دنبال یکی شدن ، 
خودمو وقف دلم کردم و بی وقفه به فکر دل شدم  
گاهی سرگردان ، مدتی براه و چند وقتی هم حیران تا لحظاتی را خوش باشد
 و چشم و زبان من به نیابت از دلم دوست داشتن را با تمام وجود نشان دهند در این بین از این و آن حرفها شنیدم
 و برخوردها دیدم ،
و این حکمی بود که در مورد من بدون تفهیم اتهام اجرا میشد بی هیچ پُرسشی ؟!
میشد قلبی را که در آتشی از قفس قرار داشت دید 
رنجور از درد و رنج عشق ، شکسته از زخم زبان هایی که ندانسته و نفهمیده و شایدم تعمّداً زده میشدند 
اما تکه های  دل شکسته و داغون من شاداب و خوشحال  از داشتن عشق در درون خودش است گرچه شاید آنطرف تر از دوست داشتن من کسی حرف از تنفری نه چندان واقعی میزند .
 پس میشود تتفرش را هم عشق پنداشت
 و ساکت ، بی سر و صدا تکّه های دلم را ( که هر کدام حرفی از عشق را کنار هم قرار میدهند ) نگاه کنم 
بیچاره دلم که بی ریا و با تمام سادگی اش به پای عهدی که با خودش بسته بود نشست 
و برای دلهایی که فقط سرگرمی میخواستند عاشقی کرد ، 
حالا هم  گرد خاک نشسته بر رو کنج طاقچه بالایی در خونه پشتی قلبی مهجور مانده 
یا 
شایدم .

طعنه بر خواری من .
من به پای تو نشستم که چنین خوار شدم .


روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،
فاصله ها درد بیشتری دارند ،
میگن دیوونه ام. 
اما من  
یه حالی دارم مثل رؤیا 
از خاطره هایم خواهم گذشت ، نه اینکه زیر پا بگذارم 
  .

 

( شنیدستم که مجنون دل افکار
چو شد از مردن لیلی خبر دار )

( گریبان چاک زد او تا به دامان
به سوی تربت لیلی شتابان )

( در آن ره کودکی دید ایستاده
به هر سو دیده حسرت گشاده )

( سراغ تربت لیلی از او جست
پس آن کودک بخندید و به او گفت )

( که ای مجنون تو را گر عشق بودی
ز من کی این تمنا می نمودی )

( برو در این بیابان جستجو کن
ز هر خاکی کفی بردار و بو کن )

( هر آن خاکی که بوی عشق برخواست
یقین دان تربت لیلی همانجاست )
                   
                             "ملا پناه واقف"


روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،
فاصله ها درد بیشتری دارند ،
میگن دیوونه ام. 
اما من  
یه حالی دارم مثل رؤیا 
از خاطره هایم خواهم گذشت ، نه اینکه زیر پا بگذارم 
  .

که عشق ببافم برای دردانه ی احساسم 

که گرما بخش سرمای زمستان بعد پاییزم باشد

با بهاری رؤیایی .

 



دلم آشنایی داشت و به دنبال یکی شدن ، 
خودمو وقف دلم کردم و بی وقفه به فکر دل شدم  
گاهی سرگردان ، مدتی براه و چند وقتی هم حیران تا لحظاتی را خوش باشد
 و چشم و زبان من به نیابت از دلم دوست داشتن را با تمام وجود نشان دهند در این بین از این و آن حرفها شنیدم
 و برخوردها دیدم ،
و این حکمی بود که در مورد من بدون تفهیم اتهام اجرا میشد بی هیچ پُرسشی ؟!
میشد قلبی را که در آتشی از قفس قرار داشت دید 
رنجور از درد و رنج عشق ، شکسته از زخم زبان هایی که ندانسته و نفهمیده و شایدم تعمّداً زده میشدند 
اما تکه های  دل شکسته و داغون من شاداب و خوشحال  از داشتن عشق در درون خودش است گرچه شاید کمی آنطرف تر از دوست داشتن من کسی حرف از تنفُّر میزند .

ولی میشود تتفرش را هم عشق پنداشت
 و من آرام،

و بی سر و صدا تکّه های دلم را ( که هر کدام حرفی از عشق را کنار هم قرار میدهند ) نگاه می کنم 
بیچاره دلم که بی ریا و با تمام سادگی اش به پای عهدی که با خودش بسته بود نشست 
و برای دلهایی که فقط سرگرمی میخواستند عاشقی کرد ، 
حالا هم  گرد خاک نشسته بر رو کنج طاقچه بالایی در خونه پشتی قلبی مهجور مانده 
یا 
شایدم .

طعنه بر خواری من .
من به پای تو نشستم که چنین خوار شدم .


روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،
فاصله ها درد بیشتری دارند ،
میگن دیوونه ام. 
اما من  
یه حالی دارم مثل رؤیا 
ماندنی  بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم 
 از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . 
چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست 
راهی منزلگاه عشقم 
با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .
زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است 
بَس که در پَسِ پرده غم و شادی های خودش را پنهان میکند .
دلم همانند کودکی در گذر از کوچه باغ های خیالی مغزم با مرور هر خاطره ای بهانه ای میگیرد
ناگزیر طفلکی دلم  را به همراه تمام .
 در مَهدِ زمانه ثبت نام کردم .
زمان نم نمک به من دل کندن آموخت و یادم داد  
آن روز که نفس باد بهاران به مشام برسد و گل و سبزه در برابر چشمان برقصند دیدگان خود را از خون شسته 
و فریاد برآرم از دردی که در سینه دارم
تا کوه ها بشنوند همزادی در سینه دارم 
همزاد من  دردیست در خودم که فریاد میزند ، 
سینه می دَرَد 
که ای کوهها بشنوید و بادها بجنبید .
که صبر در هجران یعنی افشردن جان در  کنج صبوری .
در گذر از خاطره ها


روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،
فاصله ها درد بیشتری دارند ،
میگن دیوونه ام. 
اما من  
یه حالی دارم مثل رؤیا 
ماندنی  بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم 
 از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . 
چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست 
راهی منزلگاه عشقم 
با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .
زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است 
بَس که در پَسِ پرده غم و شادی های خودش را پنهان میکند .
دلم همانند کودکی در گذر از کوچه باغ های خیالی مغزم با مرور هر خاطره ای بهانه ای میگیرد
ناگزیر طفلکی دلم  را به همراه تمام .
 در مَهدِ زمانه ثبت نام کردم .
زمان نم نمک به من دل کندن آموخت و یادم داد  
آن روز که نفس باد بهاران به مشام برسد و گل و سبزه در برابر چشمان برقصند دیدگان خود را از خون شسته 
و فریاد برآرم از دردی که در سینه دارم
تا کوه ها بشنوند همزادی در سینه دارم 
همزاد من  دردیست در خودم که فریاد میزند ، 
سینه می دَرَد 
که ای کوهها بشنوید و بادها بجنبید .
که صبر در هِجران یعنی اَفشُردَن جان در  کُنجِ صبوری .
در گُذر از خاطره ها


همیشه همه چیز اونطور که به نظر میاد نیست 
یه روزایی ، یه چیزایی ، یه حرفایی و یه کارایی که
 دیگران بهش میگن راز .
 آن حال و آن زمان که (.ِ.) را فقط من میدونستم و اون .
چقد خوب بود و قشنگ ، 
که هیچ کس و هیچ چیز مهم نبود هر کس هر حرفی رو  دلش می خواست میزد و هر جوری می خواست نگاه میکرد اصلاً مهم نبود 
چرا که ما میدونستیم و دیگران خبر نداشتن.  
من ___ .
ما بودیم 
آن هنگام  زمین می لرزید  
لرزیدن ها ، ترسیدن ها و انتظارهای استرس دار دوست داشتنی بودن ،
شاید بخاطر این بود که میخواستن لحظاتی به یاد ماندنی باشند .
لحظه ای برای یک اتفاق خوب بنام عشق و گاهی هم نشدنی ترین کار دنیا .
و گاهی اوقات باید بی خیال باشی اونم از نوعی که به طور معمول بعد از انتظار کشیدن های طولانی پیش میاد  .
یه مدت تلاش بیهوده و این طرف و آن طرف دویدن .
بخواهی و نخواهن .
حسِّ بریدن و خستگی 
اینکه هیچ چیز برایت مهم نیست به آنجایی میرسی که هیچ فرقی ندارد
برسی یا نرسی ، 
بمانی یا بروی ،
دلتنگی هم معنایی نداره ،
فقط میگی بی خیال ،
و چه غمگین است این بی خیالی !!!
در میانه ی غم و سیاهی شب به حال و احوال خودم و تمام قلب های بی کس و تنها فکر میکنم که 
روزی بهاری بودن و اکنون همانند برگ زیر پا رنگی ندارن .
من انتقامم را از زندگی خواهم گرفت و به روزگار خواهم خندید
اما دروغ چرا 
حالم این روزا اصلا خوب نیست
حواسم هیچ جا جمع نیست ، نه اینجاست و نه آنجا 
لحظه ای بال در میارم و زمانی میسوزم قدری که ببشتر فکر میکنم 
می بینم اصلاً توانشو ندارم که با روزگار رودررو بشم و بازم باید بگم 
خسته نباشی روزگار
با من که نساختی حداقل با بعضیها بساز .


ش

 

 


 
فصل زیبا و دل انگیز پاییز 
اصلا متوجه نشدم کِی اومده ، برگی که زیر پام صدای خش خشش دلمو آروم میکرد 
میگفت 
خودتو به نفهمی نزن چه بخوای چه نخوای پاییز اومده ،
با این همه قشنگی باز دوباره . .
میدونین در طول این سالهایی که گذر عمر دیده ام همیشه منتظر میموندم تا پاییز بشه ،
تا زندگی کنم 
تا نفس بکشم 
تا خاطراتم زنده شن و من .
 اما مدتهاست که هر سال با آمدن  پاییز هزار بار میمیرم و زنده میشم
اصلا پاییز میاد که منو بکشه ،
کاشکی دنیا یادش بره که من دارم تو روز و شبش نفس میکشم 
تا که طلوع صبحشو نبینم که مجبور باشم غروبشم تماشا کنم
من دارم در لابلای خاطراتم دنبال تو میگردم و میدُوام دنبال چیزی که شبیه تو باشد
در این بین فکر میکنم به این که چرا به اینجا رسیدم و کجا را اشتباه کردم
فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام میکند مثل برگهای زردی که از درختی میافتد و ما بی هیچ توجهی فقط برای شنیدن خش خش زیر پاهامون له میکنیم .
پاییز فصلی ناتمام برای من ، 
آخه پاییزی بودن یعنی اینکه زندگی فقط یک فصل دارد
پاییز 
چه اون وقتایی که خوش باشی و منتظر زیباییهاش و چه اون وقتایی که مثل پاییز زرد و فسرده باشی .
با تمام غم و اندوهی که پاییز به من  
هدیه میکند خاطراتم را مثل تک تک برگهای ریخته شده به روی زمین ورق خواهم زد غمها و غصه ها را کنار گذاشته و خوشی ها را ،
لحظه لحظه به خاطر خواهم سپرد .
 گرچه مدتیست او مرا میازارد ولی من پاییز را دوست خواهم داشت و فصل أخر زندگی را دوست داشتنی خواهم کرد برای کسانی که دوستشان دارم
تو هم پاییزی باش و .


به تصّور من زندگی مثل دریا بود ،
نرم و ملایم همراه با امواجی که به پستی بلندی و ناملایمات زندگی می ماند 
ولی گویا زندگی رویی دیگر هم دارد که به خشکی می مانَد ،
چندان هم بی ربط به خشکی روی زمین نیست .
خشک و بی روح 
مثل یک دریای بی آب که سالهاست در انتظار قطرات بارانست
بچه گیهام که  یادم میاد 
بزرگترایی را میبینم که با بچه گیهای من زندگی میکردن و من که زندگی أنان را بازی میدیدم 
گاه با گریه شان میخندیدم و شایدم با خنده هاشون میگریستم 
من بازی میکردم و آنها زندگی.
من روشنی و گرمای بازار وجود آنهایی بودم که زندگی میکردن
زندگی من قصّه ای دارد مثل همه ، گاهی هم در عالم خیال ، 
چرا که ؛
به زعم من در عالم خیال آدمی بزرگ میشود و هر آنچه در گذشته اش بوده را مرور میکند و آرزوهای خودش را آنطور که دلش میخواد میسازد 
روح است دیگر با خیال خودش زندگی میکند که در این بین خوش میگوید اعتصامی گرامی (پروین)
چشم جان را ، بی نگه ؛ دیدارهاست
پای دل را ، بی قدم ؛ رفتارهاست
و عشق که تمام و کمال آدم را درگیر خودش میکند
فریاد اشتیاق ، پژواک ناله‌ی دو جان که به ناله درآمده‌ ، راهی به‌سوی هم می‌جویند
گاهی شیرینی دوست داشتن گاهی هم دیوانگی ، آنگاه که حسادت عشق رخ مینماید
حسادت 
که به تعبیری خواهر کوچک وفاداری است ، تنها در مقایسه ارزشهایی است که آدما نسبت به یکدیگر دارند احساسی حقیقی و غریزی که
و 
علاقه و عشق هر کدام که باشد گاهی از شریعت هم فراتر است ، قوانین زندگی را زیر پا میگذارد و ذهن را مورد تمسخر قرار میدهد
و حالا این منم که بازی بچه هارو میبینم با تبسّمی بر صورت که شاید همبازی میخواهند برای خودشان و قصه های تکراری زندگی !؛
و ای کاش میدونستیم که  قصه های زندگی واقعا تکراری اند و فقط یه جاهایی شخصیت ها جاشونو عوض میکنند.
و این من !
 که امروز انگشت اتهام به سمت دیگری نشانه گرفته ام و او را فلان و بهمان میخوانم، 
دیر یا زود خودم هم  مشغول بازی در همان نقش خواهم بود 
خسته نباشی روزگار .


شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم.

                                                         فرخی یزدی


مرا با تو سرّیست و دلی صبور که دیدگانم را به روی تو باز می کنند
در نظر ، ستم و جدایی ،
 که طاقت جور به شوق دیدار نداشته  و حُکم از آنِ تو باشد که روی از من برتابی .
 اگر خلقی با روزگار دشمنی کنند من نیز طرفدار کسانی خواهم بود 
که روزگار را عجیب و دوستی اش را غریبانه میدانند.
روزگاری که در آن چهره های متبسّم با لبهایی خندان بیشتر از چشمهایی که گریه میکنند درد میکشند .
و خوشبختی را در زنگهای غیر منتظره میبینند .
کسانی که هر روز دلتنگ هم می شوند .
نیمه شبی هوایی احساسی میشوند که عطری در أن جاری میشود با فکری که به زبان می آید 
دوباره 
                       به یادتم 
گریه های یواشکی هم .
و من در آن کوچه ی خاکی بهاری  از سَرِ شاخه ی خَم گشته درختی شکوفه ای چیدم  و غَمِ تنهایی خود را به دیوار دلم کوبیدم .
 خزان شد دیوار بهاری 
با سنگینی غَم و تنهایی دل .


گذشت یک سال دیگر در چشم برهم زدنی که گویی انگار همین دیروز بود و دیروزهایی دیگر .
دلتنگیهایی که بر روی هم انباشته میشوند 
ندیدن ها و نبودن هایی که در تنهایی ها اشک و خاطره هایی که آرزو شده اند 
آرزوهایی بزرگ برای من 
امّا 
در دستان کوچک بچّه ها .

منم فرا رسیدن عید نوروز 
و طمطراق پیک بهاران را تبریک ،
و تهنیت صمیمانه
را تقدیم همه و خانواده ها دارم و در پرتو الطاف بیکران خداوندی
سلامتی و بهروزی، طراوت و شادکامی، عزت و کامیابی ، اندیشه‌ای پویا  و برخورداری از همه نعمت‌های خدادادی را آرزو میکنم .

آرزو میکنم که برای همه اتفّاق های خوب  و هر کاری (خوب و بدش) به وقت باشد .
 [ اینکه کاری را که باید زود انجام دهیم دیر انجام ندهیم و کاری را که باید دیر انجام بدهیم زود انجام ندهیم ]
که روزگار به کام شود و پشیمانی نیارد
بهاری که خاک را سبز میکند من ایمان دارم که دلهای تنگ را آرام میکند.
ای آنکه به تدببر تو گردد ایام
ای دیده و دل از تو دگرگون مادام
وی آنکه به دست توست احوال جهان
حکمی بنما که گردد ایام به کام
01/01/1399


دَرد بِکِشَم هَم بَد نیست !!
ساده بگم
بودن هم بودن قدیم …!
نه اینترنت بود، نه تلفن
فقط نگاه بود، رو در رو،
چشم‌ در چشم ؛ بدون اینکه کَسی  باشد حرفی ببرد و بیارد ، ساکت و بی سروصدا ، بی واسطه 
مجبور نبودیم به کسی اعتماد کنیم ، 
 بی هیچ کس و بی هیچ خبری 

به‌ همین‌ خلوص
به همین کیفیت ،
به همین سادگی ….


آدم هر چقدر هم که سرش شلوغ باشه و فکرش مشغول ،
کار زیادی داشته باشه و سرگرمِ خودش باشه ،
از خاطره ها و آلبوم  عکسها که بگذریم
بالاخره یه روز گُذرش به کُمُد قدیمی در بسته یا شایدم به طاقچه بالایی اتاقی که مدتها ازش بی خبر مونده  خواهد افتاد .
با کُلّی فکر و خیال و نگاه کردن به اسباب بازی های قدیمی و گاهی هم تبسُّمی لبخند گونه 
همبازی های قدیمی را هم می بیند ِ 
آنجا دیگه کلمات خیلی به کار نمیان
یادمون باشه
اگر سراغی از خاطره ای میگیریم مواظب باشیم که
اسباب بازی های قدیمی و کنار گذاشته شده هم شعور و شخصیتی دارند 
نکنه با لبخندمون مسخرشون کنیم 
نکنه با حرفامون نسبت به اینکه در گذشته چه برخوردی داشتیم عزَّت نفسشون رو خورد کنیم .
نکنه از اینکه در گذشته با تُندی و تنفُّر پَسِشون زدیم به شعورشون توهین کنیم .
یادمون باشه یه روزایی حتی یه لحظه هایی دلمون که اینقد بهش می بالیم با همین کهنه اسبابا خوش بود و سرگرم .
لحظه هایی کوتاه و شایدم بی ارزش .
سالها باید بگذرد تا بفهمیم به دلخوشی های دیگران گیر ندهیم چرا که با همین دلخوشی ها تحمل سختی های زندگی آسون میشه .
اینکه دوست داشتن هم عضوی از بدن و از دلخوشی هاست و جزئی از داشته ها .
پس
دوست بداریم تا آرامشی داشته باشیم با داشته هامون و آرام باشیم حتی اگه همه ی دنیا غمگین باشن و ناآرام .


آدم هر چقدر هم که سرش شلوغ باشه و فکرش مشغول ،
کار زیادی داشته باشه و سرگرمِ خودش باشه ،
از خاطره ها و آلبوم  عکسها که بگذریم
بالاخره یه روز گُذرش به کُمُد قدیمی در بسته یا شایدم به طاقچه بالایی اتاقی که مدتها ازش بی خبر مونده  خواهد افتاد .
با کُلّی فکر و خیال و نگاه کردن به اسباب بازی های قدیمی و گاهی هم تبسُّمی لبخند گونه 
همبازی های قدیمی را هم می بیند ِ 
آنجا دیگه کلمات خیلی به کار نمیان
یادمون باشه
اگر سراغی از خاطره ای میگیریم مواظب باشیم که
اسباب بازی های قدیمی و کنار گذاشته شده هم شعور و شخصیتی دارند 
نکنه با لبخندمون مسخرشون کنیم 
نکنه با حرفامون نسبت به اینکه در گذشته چه برخوردی داشتیم عزَّت نفسشون رو خورد کنیم .
نکنه از اینکه در گذشته با تُندی و تنفُّر پَسِشون زدیم به شعورشون توهین کنیم .
یادمون باشه یه روزایی حتی یه لحظه هایی دلمون که اینقد بهش می بالیم با همین کهنه اسبابا خوش بود و سرگرم .
لحظه هایی کوتاه و شایدم بی ارزش .
سالها باید بگذرد تا بفهمیم به دلخوشی های دیگران گیر ندهیم چرا که با همین دلخوشی ها تحمل سختی های زندگی آسون میشه .
اینکه دوست داشتن هم عضوی از بدن و از دلخوشی هاست و جزئی از داشته ها .
پس
دوست بداریم تا آرامشی داشته باشیم با داشته هامون و آرام باشیم حتی اگه همه ی دنیا غمگین باشن و ناآرام .


گذشت یک سال دیگر در چشم برهم زدنی که گویی انگار همین دیروز بود و دیروزهایی دیگر .
دلتنگیهایی که بر روی هم انباشته میشوند 
ندیدن ها و نبودن هایی که در تنهایی ها اشک و خاطره هایی که آرزو شده اند 
آرزوهایی بزرگ برای من 
امّا 
در دستان کوچک بچّه ها .

منم فرا رسیدن عید نوروز 
و طمطراق پیک بهاران را تبریک ،
و تهنیت صمیمانه
را تقدیم همه و خانواده ها دارم و در پرتو الطاف بیکران خداوندی
سلامتی و بهروزی، طراوت و شادکامی، عزت و کامیابی ، اندیشه‌ای پویا  و برخورداری از همه نعمت‌های خدادادی را آرزو میکنم .

آرزو میکنم که برای همه اتفّاق های خوب  و هر کاری (خوب و بدش) به وقت باشد .
 [ اینکه کاری را که باید زود انجام دهیم دیر انجام ندهیم و کاری را که باید دیر انجام بدهیم زود انجام ندهیم ]
که روزگار به کام شود و پشیمانی نیارد
بهاری که خاک را سبز میکند من ایمان دارم که دلهای تنگ را آرام میکند.
ای آنکه به تدببر تو گردد ایام
ای دیده و دل از تو دگرگون مادام
وی آنکه به دست توست احوال جهان
حکمی بنما که گردد ایام به کام
01/01/1399


در دنیای بعد از مرگ بخشی از زندگی اهالی آنجا آزادیست ،
شاید به این معنا

که خودشان را رها کرده اند .
فراموشی برایشان مفهومی ندارد

از یادمون نمی برند 
گاهی فقط به خواب می آیند تا

فراموش نشوند .
اندیشه ام بر این بود که خیال کنم مُرده ام تا

رهایی را تجربه کنم  
مدّتیست که واقعا مُرده ام امّا آزادی را در آن طرف هم ندارم .
گویا اِسارت این دنیا و آن دنیا ندارد
دِلَت را که جایی ( جا ) بِذاری
و .  
در همه حال گرفتاری .


 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها